خواهر کوچولو
خانواده ما بزرگتر شد. خیلی زود من صاحب یک خواهر کوچولو شدم که حدود 2 سال دیرتر از من به دنیا اومد. ما اون موقع یه خونواده چهار نفری بودیم. مامان 19 سالم، پدر جوانم و دو تا خواهر خوشگل و ناز به نامهای سمانه و سعیده (من و خواهر کوچولوم). من و خواهرم خیلی با هم خاطره داشتیم و قرار بود هر دو آینده خیلی خیلی درخشانی داشته باشیم.
ما اون موقع مستآجر بودیم و تو یه خونه قصری زندگی میکردیم. عموی مجردم، خانواده عمهام، دخترعموی پدرم و دخترعموی خودم و همسرش هم در طبقات دیگر با ما زندگی میکنند. ظاهرا روزهای جنگه و همون طوری که گفتم من زیاد یادم نیست فقط آجیل قرمز یادمه و شادی و خنده و یک صحنه از یک پارکینگ بزرگ. همه فامیل زیاد میان خونهمون چون قم از نظر بمبارون به گمونم پرخطرتره. بیشتر وقتا مامانم غذا درست میکنند و دستهجمعی تو حیاط غذا میخوریم.
یک استخر خیلی بزرگ تو این قصر 700 متری هست. یادمه یه خروس رنگارنگم بود. عموی محبوبم که با ما زندگی میکنند، دانشجوی پزشکی تهران بودند. الان عمه عزیزم یک مامای بازنشسته هستند. بچههای دخترعموی پدرم همگی ازدواج کردند و دخترعموی خودم به نام نفیسه خانم الان صاحب داماده. اون زمان عموجوون مهدی خیلی آروم کبوتر شکار میکردند و برام حلیم با گوشت کبوتر درست میکردند تا حسابی قوی بشم. خیلی زود قراره خانواده ما بزرگتر بشه و اتفاقات بینظیری رخ بده.
اگر از هواداران منید و دوست دارید زندگینامه منو بدونید، با وبلاگ من همراه باشید و نظرات مهربانانهتون رو برام بنویسید. از همهشون استقبال میکنم.