کودکی و آسمانی شدن پدر بزرگ ها
وقتی نزدیک 3 سال داشتم پدر مادرم در اثر سکته و در فقط چند لحظه بدون کوچک ترین مزاحمت و صدایی آسمانی شدند. برای تجارت و کسب روزی خانواده در سفر بودند که صدایی از پشت ماشین و بارها میآد. میرن نگاه کنند و بعد چند لحظه شاگردشون میرن پیششون و میبینند که آسمانی شدند. پیامبرمون فرمودند کسی که در راه کسب روزی حلال خانواده میمیرد، از شهدا محسوب میشود. قبلا بارها مامانم دیده بودنشون که بهشون گفته بودند فاطمه جان من شهید شدم و جای خوبی دارم.
پدر بزرگم حاج غلام رضا عکافان (لبافان)، سبزه رو، نمکین، کوتاه قد و دوستداشتنی بودند. بر خلاف مادربزرگم عصمت خانم احمدی (داوری)، بور با پوست مرمری، بلند قامت و زیبا (شبیه عروسک بودند.) خیلی به همدیگر وابسته بودند. بعدها مادربزرگم گفتنه بودند این 14 سال بدون ایشون خیلی سخت بوده و البته مادربزرگ مهربان، مظلوم و خوشگلم چندین سال بعد از ویروس هپاتیت بی، سیروکز کبدی و نهایت سرطان لوزالمعده به ملاقات خدا رفتند.
پدربزرگم در 25 سالگی با مادربزرگ 9 ساله ام که فرزند اول خانواده بودند، ازدواج کردند. خانواده برای این که دختر مو کوتاه و بور به بلوغ نرسیده بود، با کمی اکراه قبول کردند. پدربزرگم متمول و مومن بودند و همه شروط رو قبول کردند. مادربزرگم نباید تا 5 سال ظرفی میشستند، جارو نباید میزدند و در کل احترام زیادی داشتند. پدربزرگم هم همون اول به اصطلاح گربه رو سر حجله کشته بودند! تمام خرید منزل رو شخص واسطی (یه آقایی) انجام میدادند که بهشون لیست خرید رو میدادند.
نزدیک 5 سالم بود که پدربزرگم حاج اصغر (علی اصغر) مطیعیان نجار رو از دست دادم. یادمه زیبایی بینظیری داشتند که از جنس زیبایی عادی نبود. چشمهای عسلی، ابروهای خوش فرم و کشیده، شانههای پهلوانی (پهلوان و مداح اهل بیت هم بودند البته در صنف خرید و فروش چوب فعالیت میکردند. چون نجار پسوند اجدادی و شغل خانوادگی ما بوده که نسل به نسل (شاید از شیخ حسین نجار) بهمون رسیده و همین الان هم یکی از عموهام در این شغل شرافتمند مشغول به فعالیت هستند.)
حاج اصغر پوست مرمری خیلی خیلی سفیدی داشت. بازوهاش هنوز یادمه وای که چقدر زیبا بود. لبهای صورتی و قلوهای و بینی زیبا و کلا مرد زیبا، مادربزرگم زهرا شیخ زاده که اسم منو هم به دستور ایشون زهرا گذاشته بودند، زنی باهوش، کمی گندمگون، کمی قدکوتاه و البته میانه (نه چاق) با وجود 14 زایمان طبیعی و مدیری لایق بودند. ماجرای ازدواجشون خیلی جالب بود. تقربا از وسط خواستگاری دیگهای رأی داماد رو زده بودند و مسیر همون جا عوض شده بود!
به هر حال مادربزرگم زهرا خانم نیز سالها بعد پس از فوت مشکوک یا بهتر بگم شهادت کوچکترین فرزندشون نابغه رضا مطیعیان و تحمل کمتر از 3 سال از این داغ، در اثر سرطان صفرا آسمانی شدند. اون سال، سال دومی بود که قرار بود کنکور بدم. پدربزرگم در اثر سیگار و نرسیدن اکسیژن آسمانی شدند. یادمه وقتی خیلی کوچک بودم مادربزرگم زهرا با خوشاخلاقی و کمی لبخند میگفتند سر نماز فوت کردند.
خدا رو شکر میکنم که اجدادی متدین داشتم اجدادی اهل نماز و دعا، اهل نماز شب، ندبه، سمات و کمیل و به قدری خوش اخلاق و مردم دار که شهرت به خیر داشتند. کاش ما هم بتونیم راهشون رو ادامه دهیم. من الله التوفیق.