کوثربلاگ من

به کوثربلاگ شخصی من خوش آمدید!
  • خانه
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

کودکی و آسمانی شدن پدر بزرگ ها

11 تیر 1402 توسط زهرا السادات

وقتی نزدیک 3 سال داشتم پدر مادرم در اثر سکته و در فقط چند لحظه بدون کوچک ترین مزاحمت و صدایی آسمانی شدند. برای تجارت و کسب روزی خانواده در سفر بودند که صدایی از پشت ماشین و بارها می‌آد. میرن نگاه کنند و بعد چند لحظه شاگردشون میرن پیششون و میبینند که آسمانی شدند. پیامبرمون فرمودند کسی که در راه کسب روزی حلال خانواده می‌میرد، از شهدا محسوب می‌شود. قبلا بارها مامانم دیده بودنشون که بهشون گفته بودند فاطمه جان من شهید شدم و جای خوبی دارم.

پدر بزرگم حاج غلام رضا عکافان (لبافان)، سبزه رو، نمکین، کوتاه قد و دوست‌داشتنی بودند. بر خلاف مادربزرگم عصمت خانم احمدی (داوری)، بور با پوست مرمری، بلند قامت و زیبا (شبیه عروسک بودند.) خیلی به همدیگر وابسته بودند. بعدها مادربزرگم گفتنه بودند این 14 سال بدون ایشون خیلی سخت بوده و البته مادربزرگ مهربان، مظلوم و خوشگلم چندین سال بعد از ویروس هپاتیت بی، سیروکز کبدی و نهایت سرطان لوزالمعده به ملاقات خدا رفتند. 

پدربزرگم در 25 سالگی با مادربزرگ 9 ساله ام که فرزند اول خانواده بودند، ازدواج کردند. خانواده برای این که دختر مو کوتاه و بور به بلوغ نرسیده بود، با کمی اکراه قبول کردند. پدربزرگم متمول و مومن بودند و همه شروط رو قبول کردند. مادربزرگم نباید تا 5 سال ظرفی میشستند، جارو نباید می‌زدند و در کل احترام زیادی داشتند. پدربزرگم هم همون اول به اصطلاح گربه رو سر حجله کشته بودند! تمام خرید منزل رو شخص واسطی (یه آقایی) انجام می‌دادند که بهشون لیست خرید رو می‌دادند.

نزدیک 5 سالم بود که پدربزرگم حاج اصغر (علی اصغر) مطیعیان نجار رو از دست دادم. یادمه زیبایی بی‌نظیری داشتند که از جنس زیبایی عادی نبود. چشم‌های عسلی، ابروهای خوش فرم و کشیده، شانه‌های پهلوانی (پهلوان و مداح اهل بیت هم بودند البته در صنف خرید و فروش چوب فعالیت می‌کردند. چون نجار پسوند اجدادی و شغل خانوادگی ما بوده که نسل به نسل (شاید از شیخ حسین نجار) بهمون رسیده و همین الان هم یکی از عموهام در این شغل شرافتمند مشغول به فعالیت هستند.) 

حاج اصغر پوست مرمری خیلی خیلی سفیدی داشت. بازوهاش هنوز یادمه وای که چقدر زیبا بود. لب‌های صورتی و قلوه‌ای و بینی زیبا و کلا مرد زیبا، مادربزرگم زهرا شیخ زاده که اسم منو هم به دستور ایشون زهرا گذاشته بودند، زنی باهوش، کمی گندم‌گون، کمی قدکوتاه و البته میانه (نه چاق) با وجود 14 زایمان طبیعی و مدیری لایق بودند. ماجرای ازدواجشون خیلی جالب بود. تقربا از وسط خواستگاری دیگه‌ای رأی داماد رو زده بودند و مسیر همون جا عوض شده بود!

به هر حال مادربزرگم زهرا خانم نیز سال‌ها بعد پس از فوت مشکوک یا بهتر بگم شهادت کوچک‌ترین فرزندشون نابغه رضا مطیعیان و تحمل کم‌تر از 3 سال از این داغ، در اثر سرطان صفرا آسمانی شدند. اون سال، سال دومی بود که قرار بود کنکور بدم. پدربزرگم در اثر سیگار و نرسیدن اکسیژن آسمانی شدند. یادمه وقتی خیلی کوچک بودم مادربزرگم زهرا با خوش‌اخلاقی و کمی لبخند می‌گفتند سر نماز فوت کردند. 

خدا رو شکر می‌کنم که اجدادی متدین داشتم اجدادی اهل نماز و دعا، اهل نماز شب، ندبه، سمات و کمیل و به قدری خوش اخلاق و مردم دار که شهرت به خیر داشتند. کاش ما هم بتونیم راهشون رو ادامه دهیم. من الله التوفیق.

 نظر دهید »

خواهر کوچولو

07 خرداد 1402 توسط زهرا السادات

خانواده ما بزرگ‌تر شد. خیلی زود من صاحب یک خواهر کوچولو شدم که حدود 2 سال دیرتر از من به دنیا اومد. ما اون موقع یه خونواده چهار نفری بودیم. مامان 19 سالم، پدر جوانم و دو تا خواهر خوشگل و ناز به نام‌های سمانه و سعیده (من و خواهر کوچولوم). من و خواهرم خیلی با هم خاطره داشتیم و قرار بود هر دو آینده خیلی خیلی درخشانی داشته باشیم.

ما اون موقع مستآجر بودیم و تو یه خونه قصری زندگی می‌کردیم. عموی مجردم، خانواده عمه‌ام، دخترعموی پدرم و دخترعموی خودم و همسرش هم در طبقات دیگر با ما زندگی می‌کنند. ظاهرا روزهای جنگه و همون طوری که گفتم من زیاد یادم نیست فقط آجیل قرمز یادمه و شادی و خنده و یک صحنه از یک پارکینگ بزرگ. همه فامیل زیاد میان خونه‌مون چون قم از نظر بمبارون به گمونم پرخطرتره. بیشتر وقتا مامانم غذا درست می‌کنند و دسته‌جمعی تو حیاط غذا می‌خوریم. 

یک استخر خیلی بزرگ تو این قصر 700 متری هست. یادمه یه خروس رنگارنگم بود. عموی محبوبم که با ما زندگی می‌کنند، دانشجوی پزشکی تهران بودند. الان عمه عزیزم یک مامای بازنشسته هستند. بچه‌های دخترعموی پدرم همگی ازدواج کردند و دخترعموی خودم به نام نفیسه خانم الان صاحب داماده. اون زمان عموجوون مهدی خیلی آروم کبوتر شکار می‌کردند و برام حلیم با گوشت کبوتر درست می‌کردند تا حسابی قوی بشم. خیلی زود قراره خانواده ما بزرگ‌تر بشه و اتفاقات بی‌نظیری رخ بده. 

اگر از هواداران منید و دوست دارید زندگی‌نامه منو بدونید، با وبلاگ من همراه باشید و نظرات مهربانانه‌تون رو برام بنویسید. از همه‌شون استقبال می‌کنم.

 نظر دهید »

تغییر محل سکونت

16 اردیبهشت 1402 توسط زهرا السادات

حدود یک سال و خورده ایم بود که فکر کنم برای همیشه به تهران رفتیم تا در پایتخت کشور زندگی کنیم. پدرم مدیر عامل یکی از بزرگ‌ترین کارخانه‌های محصولات بهداشتی به نام نوظهور شدند. اون زمان خیلی مهندس کم بود و پدرم که فارغ التحصیل رشته متالوژی مواد دانشگاه تهران بودند، این مسئولیت رو قبول کردند. اون زمان جنگ بود البته من خاطره‌ای از جنگ ندارم چون حتما خیلی کوچیک بودم که یادم بمونه. تنها چیزی که یادمه میخندیدم میگفتم آجیل قرمز و یک صحنه از پارکینگ رو یادمه که احتمالا برای همین میرفتیم. خدا رو شکر ایران دیگه درگیر جنگ نبوده و ان شاءالله هیچ وقت هیچ جایی جنگ نباشه و همه با صلح و صفا و آرامش در همه جای دنیا زندگی کنند.

 

 نظر دهید »

خوش روزی بودنم

30 بهمن 1401 توسط زهرا السادات

من خیلی خوش روزی بودم چون وقتی به دنیا اومدم مامان و بابام صاحب یک خونه خوشگل شدند که در منطقه سالاریه قم بود. وقتی 5 روزه بودم برام جشن ولیمه دادند. من فرزند اول خانواده هستم و سمانه صدام میکنند. خیلی باهوش و نازم و ان‌شاءالله قرار هست آینده درخشانی داشته باشم. 

بقیه داستان زندگیم رو به مرور در همین وبلاگ مینویسم. اگر علاقه مندید و از هوادارن من به حساب می‌آیید، می‌توانید با دنبال کردن صفحه من حتی برام نظرات و پیشنهادات تون رو بنویسید.

1401/11/30

 نظر دهید »

روز تولد من

01 بهمن 1401 توسط زهرا السادات

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سی و نه سال پیش روز شنبه حدود ساعت 9 صبح بود که یک فرشته ناز کوچولو متولد شد. خودمو میگم tongue-out kiss قرار بود اسمم سمانه خانم باشه ولی مادر پدرم، دستور دادند اسمم تو شناسنامه باید زهرا باشه هم اسم خانم حضرت زهرا سلام الله علیها و هم اسم مادر پدرم که میشه مرحوم مادربزرگم، مرحوم زهرا شیخ زاده

این ها را گفتم که بیشتر منو بشناسید. از امروز قراره در کوثربلاگ من براتون کلی از خودم بنویسم و محتوا بذارم laughing اگر شما هم علاقه‌مندید و یه جورایی هوادار من محسوب می‌شین مطالبم رو دنبال کنید. برای همه تون آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.

 

به وقت 1 بهمن 1401 

1401/11/1

 

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

کوثربلاگ من

کوثربلاگ من محیطی است برای معرفی من به تمامی دوستان، دانشجویان و خوانندگانی که از این محیط فوق‌العاده بازدید می‌کنند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس